هفده روز می گذشت و به امروزم رسید ، خاک دو عالم بر سرم فقط دو روز دیگر وقت دارم .
امسال دیگر نمی گذارم برود مسجد ، باید بگویم توطئه ای در کار است.
ولی چه طوری می توانم کسی را که می داند آگاه کنم ... من خوابم ... همیشه خوابم می برد تمام شب زنده داری هایم را ، همیشه خوابم می برد.
دو روز مانده و من بر ناتوانیم از اکنون عزا گرفته ام.
به چین همین کرکره ها ، صاف نمی شم با آب و بخار
به همین خالیِ خیالم ، می ترسم صاف نشود آسمان
به همین خالی سفره ی زمین ، یخ می شوم در این نسر دیوار
به همین بودن یلخی ، کم کم می ترسم از این شعله های خورشید
آنقدر نیامدی جمعه ها
و آنقدر شمارش معکوسم سریع ست
که صفر می شود یکدفعه
نمی دانم حضورم به ظهورت می رسد !
و فقط ٬ با انتظار
می خوابم ای زیباترین
در خواب شاید دیدمت
هر چی می شمارم سه تاست حروف خدا ولی قبلا پنج حرفی بود ،
داشتم کلافه می شدم که داد زدم " خ د ا ی ا " ...